جمعه ۱۴ مهر ۱۳۹۱ - ۰۷:۴۲
۰ نفر

حجت‌الاسلام والمسلمین محسن قرائتی: بسم الله الرحمن الرحیم. الحمد الله رب العالمین وصل الله علی سیدنا و نبینا محمد و علی اهل بیته و لغة الله علی اعدائهم اجمعین من الآن الی قیام یوم الدین.

بحث ما در مسئله تعلیم و تربیت و شناخت به این جا رسید که چه چیزهایی باعث می‌شود که گروه‌ها و افراد با هم نزدیک نشوند و تفاهم نکنند.

عوامل بازدارنده از تفاهم و شناخت را در این جلسه می‌گوییم. در نشست قبل در این زمینه صحبت کردیم که یک سری چیز‌ها نمی‌گذارند ما حقیقت را بشناسیم. مثالی که در جلسه قبل گفتم، مثال عینک است که آدم به چشم می‌گذارد. وقتی آدم عینک قرمز به چشم می‌زند همه جا را قرمز می‌بیند. این عینک قرمز نمی‌گذارد که من واقعیات را همانطوری که هست ببینم. یک چیزهایی هم مانع شناخت است و هم مانع تفاهم است. یعنی از جنبه عقلی مانع شناخت است و از جنبه‌های سیاسی و اجتماعی مانع تفاهم است. این گروه‌های سیاسی و اجتماعی که زیاد می‌شود، بخاطر این است که به تفاهم نمی‌رسند. پس هم نقش عقلی دارد که حق را نمی‌شناسند و هم نقش سیاسی و اجتماعی دارد که با هم کنار نمی‌آیند. هم از نظر عقلی مانع شناخت حق است و هم مانع رسیدن به تفاهم می‌شود.

در جلسه اول گفتیم عامل اول مسئله بی تقوایی است که این بی‌تقوایی خودش خیلی مسئله مهمی است. همانطور که تقوا کلی است، بی‌تقوایی هم کلی است. قرآن می‌فرماید: «اتَّقُوا اللَّهَ وَ یُعَلِّمُکُمُ اللَّهُ» (بقره/282) اگر شما تقوا داشته باشید، خداوند یادتان می‌دهد. یعنی اگر می‌خواهید خدا به شما واقعیات را بشناساند، شما باید پاک باشید. تقوا به معنای مصونیت داشتن است. به معنی جذب غیر حق نشدن است. همانطور که اگر در جایی راه می‌روی که پر از تیغ است، لباسهایت را بالا می‌گیری که تیغ به پایت نرود، یا اگر سوار ماشین هستی در جاده‌ای که پر از دست انداز است، آهسته می‌روی که ماشین در دست انداز نیفتد، همینطور که در رانندگی می‌خواهی بپیچی، احتیاطاً بوق می‌زنی، چراغ می‌زنی که کسی در کوچه نباشد و حال تقوی یعنی انسان احتیاط کند و سعی کند به گناه برخورد نکند و اگر رسید خودش را حفظ کند. «اتَّقُوا اللَّهَ وَ یُعَلِّمُکُمُ اللَّهُ» در این زمینه گفتیم که در برابر تقوی هوس‌ها هست، هوس‌ها نمی‌گذارند که انسان متقی باشد. در کاشان مثلی است که می‌گویند: جوان را برای زن گرفتن و پیر را برای اسب خریدن نفرست. چرا؟ چون جوان یک دختر که دید مسئله هوس و مسئله شهوت و غریزه طوری است که دیگر عقلش محکوم است و نمی‌گذارد فکر کند که این زن و دختر باقی خصوصیاتش چیست. یعنی همه کمالات تحت تأثیر این غریزه قرار می‌گیرد. آدمی هم که معلول یا پیر است و نمی‌تواند راه برود، یک اسب که دید می‌گوید ما که نمی‌توانیم ولی این اسب از ما بهتر راه می‌رود. حالا دیگر اینکه خوراکش چیست؟ چموش هست یا نیست؟ و کار به باقی مسائل آن ندارد. حساب می‌کند که این فعلاً برای ما خوب است. پس این که می‌گویند: جوان را برای زن گرفتن نفرست، پیر را برای اسب خریدن نفرست، این دارای یک فلسفه‌ و یک دلیل واقعی است. می‌خواهد بگوید انسانی که شهوت و نیازش بر او حکومت می‌کند، با شهوت و نیاز نمی‌تواند چیزی بفهمد.

می‌گویند: شیطان آمد و به یک آدم گرسنه‌ای گفت: چه شده است؟ گفت: هم گرسنه‌ و هم تشنه هستم. گفت: من به تو نان می‌دهم به شرطی که نصف دینت برای من باشد. نصف دینش را گرفت و یک خورده نان گرفت و خورد. بعد گفت: تشنه ‌هستم. شیطان گفت: آن نصف دین را هم بده و یک لیوان آب بگیر. آب را از شیطان گرفت و گفت: آن نصف دین هم برای تو باشد. بعد که شکمش سیر شد، گفت: خدایا هزار مرتبه شکر! الحمدلله! خدایا قربانت بروم. شیطان گفت: تو که دوباره خدا، خدا می‌کنی؟ مگر قرار نبود که دینت را به من بدهی؟ گفت: آدم گرسنه و تشنه دین ندارد. البته آن وقت که گفتم برای تو چیزی نداشتم. این یک حقیقتی است که واقعاً وقتی نیاز، شهوت، غریزه، هوس گل کرد، انسان حقیقت را درست نمی‌شناسد. 1- هوس تکبر- قَالَ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ (ع): «عَدُوُّ الْعَقْلِ الْهَوَى» (بحارالأنوار، ج‏75، ص‏11) هوی و هوس، دشمن عقل است. قَالَ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ(ع): «کَمْ مِنْ عَقْلٍ أَسِیرٍ تَحْتَ هَوَى أَمِیرٍ» نهج‏البلاغه، حکمت 211) خیلی عقل‌ها اسیر هوی و هوس است. آیه کریمه می‌فرماید: «إِنَّ الَّذینَ یُجادِلُونَ فی‏ آیاتِ اللَّهِ» (غافر/56) کسانی که گفتگوهای بی خود می‌کنند، جدل می‌کنند، مباحثه‌های غیر صحیح می‌کنند «بِغَیْرِ سُلْطانٍ أَتاهُمْ» بدون اینکه استدلالی داشته باشند. در قرآن معمولاً هر جا کلمه سلطان است، مراد سلطنت علمی است. یعنی قدرت و مایه علمی ندارد. کسانی که بدون مایه مجادله می‌کنند. قرآن می‌گوید: می‌دانی ایشان را چه شده است؟ می‌دانی چرا حقیقت را در نمی‌یابند؟ می‌دانی چرا در تفاهم با حق کنار نمی‌آیند؟ «إِنْ فی‏ صُدُورِهِمْ إِلاَّ کِبْرٌ» به خاطر اینکه در سینه و در روح این‌ها جز تکبر چیزی نیست. آن چه نمی‌گذارد حق را بفهمند تکبر است و حقیقت تکبر هم همین است.

شخصی نزد امام آمد و گفت: آقا من با وضع جالبی حرکت می‌کنم و مرکب خوبی دارم. لباس تمیزی دارم. بامرکب و لباس تمیز حرکت می‌کنم. آیا من متکبر هستم. امام فرمود: هرکس مرکب و لباس تمیز دارد متکبر نیست. ما فکر می‌کنیم که اگر یک کسی یک موتور یا ماشین داشته باشد، یا لباس شیک بپوشد متکبر است. خیال می‌کنیم ما که با دمپایی و پا پرهنه راه می‌رویم، متواضع هستیم. امام فرمود: کار به مرکب و ماشین و لباست ندارم. اگر برای تو حق را بگویند. می‌گویی: چشم؟ اگر چشم گفتی، متکبر نیستی و لذا خیلی وقت‌ها آدم گداست و متکبر هم هست. یک زنی وسط کوچه داشت قضای حاجت می‌کرد، رسول اکرم با جمعی داشتند عبور می‌کردند. یکی از اصحاب آمد و گفت: بلندشو! زن گفت: مگر چه شده است؟ گفت: رسول اکرم می‌آید. زن گفت: خوب بیاید و برود. پیغمبر فرمود: این زن گدایی است که متکبر است. ما گدای متکبر بسیار داریم. حقیقت تکبر این است که انسان در برابر حق تسلیم بشود. من یک چیزی را بلد نیستم وقتی می‌خواهم بپرسم، عارم می‌شود. اینقدر در همین کشور آدم فاضل و باسواد داریم که یک چیزهای اولیه را بلد نیستند و عارشان می‌شود که بپرسند. از این نمونه خاطراتی دارم. مثلاً فرض کنید فرد از نظر پایه علمی دارای درجه بالایی است. مسئله هم بلد نیست. یک طلبه را هم که می‌بیند عارش می‌آید از آن طلبه بپرسد. حدیث داریم کسی که یک دقیقه عار و ننگ فهمیدن را تحمل نکند، عمری در عار نداشتن باقی می‌ماند. شما فیزیک خواندی فرار می‌کنی و من عربی می‌خوانم فرار می‌کنم. او مهندس یا دکتر شده است. فرض کنید من هم ثقة الاسلام شده‌ام. باید دوباره با هم پیوند بخوریم. (پیوند دانشجو و روحانی همین است) برادرها! شما به دفتر تلفنتان نگاه کنید! شماره تلفن دکتر، بازاری، و همه نوع شماره تلفنی در دفتر شما هست. چرا شماره تلفن یک اسلام شناس در دفتر شما نیست؟

دو مسئله مطرح است:

1- یا می‌دانی که بلد نیستی.

2- یا نمی‌دانی که بلد نیستی.

هرکس که نداند و بداند که نداند *** لنگان خرک خویش به مقصد برساند.

هرکس که نداند و نداند که نداند *** در جهل مرکل ابدالدهر بماند.

چنین کسی خیلی وضعش خراب است. یکی از علم‌ها این است که آدم بداند که نمی‌داند. می‌گویند: (ما دوی نصف العلم) چرا؟ برای اینکه می‌دانم که نمی‌دانم. وقتی فهمیدم بلد نیستم، نصف راه را پیموده‌ام. رحمت برکسی که نداند و بداند که نداند. چون بالاخره این شخص نصف راه را آمده است. می‌داند که نمی‌داند. شما که شماره اسلام شناس در دفتر تلفنت نیست دو حالت دارد: یا نمی‌دانی که نمی‌دانی. یا می‌دانی که نمی‌دانی و عارت می‌شود که بپرسی. وای بر تو که متکبر هستی. چرا من در دفتر تلفنم نباید یک شماره تلفن از امثال شما داشته باشم؟ آیا نمی‌دانم که به شما نیاز دارم؟ وای بر من که اگر می‌دانم که نیاز دارم و عارم می‌شود، که بپرسم. اصولاً ما هنوز تشنه‌ نشده‌ایم که عاشق فهمیدن بشویم و لذا الآن دانشمند زیاد است. بیشتر آنها هم تلفن دارند. جلسات کوهنوردی، جلسات شب نشینی هم زیاد است. اصلاً دوست نداریم یک نفر وارد جلسه کنیم و کارهایمان را به او عرضه کنیم و این مسئله مهمی است. چون نمی‌دانیم که تشنه شده‌ایم. سابق که برده خرید و فروش می‌شد، روی کمالات برده قیمت می‌گذاشتند. مثلاً یک برده که خیاطی یا نجاری بلد بود، ارز از شش شتر بیشتر بود. یک نفر به بازار رفت که برده بخرد. مثلاً گفتند: فلان برده صدهزار تومان ارزش دارد. خریدار گفت مگرچه خبر است؟ فروشنده گفت: این یک هنری دارد که منحصر به فرد است. گفتند: چه هنری دارد؟ گفت: تشنه شناس است. یعنی نگاه به افراد که می‌کند و می‌گوید: فلانی تشنه است. گفتند: ما زمین شناسی و خاک شناسی داشتیم، اما تشنه شناسی دیگر چیست؟ خلاصه برده را خرید و یک مهمانی راه انداخت و یک غذای چرب و شوری هم تهیه کرد و آب هم بر سر سفره نگذاشت. به برده گفت: نگاه کن ببین کدامیک از این جمع تشنه‌شان است. مهمان‌ها شروع به خوردن کردند. یک کسی تشنه‌اش شد. گفت: آب می‌خواهم. برده نگاه کرد و گفت: نخیر این تشنه‌اش نیست. گفت: آب می‌خواهم. صاحب برده گفت: این برده ما تشنه شناس است. شما دروغ می‌گویید. افراد دیگر تشنه‌شان است. ولی برده می‌گفت: او دروغ می‌گوید. آخر یکی گفت: خدا پدر هر چه تشنه شناس است را رحمت کند. خودش یک لیوان را برداشت و رفت. برده گفت‌‌: این تشنه است. من که می‌گویم تشنه شناس هستم این فرد تشنه است. یعنی اگر بقیه افراد براستی تشنه بودند برمی‌خاستند. این آقایی که نشسته و می‌گوید: من تشنه‌هستم در واقع تشنه نیست. به هرکسی می‌گویند: اسلام را دوست داری؟ می‌گوید: بله! دلت می‌خواهد اسلام را بشناسی؟ دفتر تلفنت را بده تا به تو بگویم که اسلام را دوست داری یا نه؟ اگر تو واقعاً به اسلام علاقه داری و مسلمان هستی و دوست داری اسلام را بشناسی، چرا تلفن یک اسلام شناس در دفتر تلفن تو نیست؟ چون هنوز ما تشنه نشده‌ایم. ما باید یک جایی برویم و احساس کنیم که کمبود داریم، آن وقت بر می‌گردیم و لذا گاهی اوقات که پای سخنرانی می‌نشینیم به قصد تماشا می‌نشینیم. اگر آدم هزار ساعت در ماشین بنشیند، راننده نمی‌شود اما اگر 30 ساعت به قصد تعلیم برود، راننده می‌شود. چون در آن 30ساعت تشنه است و اگر انسان تشنه باشد، زود فرا می‌گیرد. قرآن می‌گوید: افراد جدلی بی سواد «إِنْ فی‏ صُدُورِهِمْ إِلاَّ کِبْرٌ» در دلشان مگر تکبر چیزی نیست. درباره اینکه تکبر نمی‌گذارد ما حقیقت را بشناسیم و نمی‌گذارد با هم تفاهم کنیم در سوره‌های بسیاری از قرآن وجود دارد. این آیه‌های قرآن است که می‌گوید: رمز آنکه انسان نمی‌گذارد انسان حق را بشناسد و تفاهم کند، تکبر است. چرا شیطان به این بدبختی افتاد؟ عاملش تکبر بود. «خَلَقْتَنی‏ مِنْ نارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طینٍ» (عراف/12) والا که شیطان اصول دینش خوب بود. خدا را قبول داشت. معاد را قبول داشت. فقط تکبر داشت. شیطان خدا را قبول داشت. به خدا گفت: تو من را آفریدی. پیغمبر‌ها را هم قبول داشت. گفت: همه را گمراه می‌کنم. «إِلاَّ عِبادَکَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصینَ» (حجر/40) مگر بندگان مخلصی را که پیغمبران هستند. چون (کل من عبادنا المخلصین) شیطان خدا را قبول داشت. چون به خدا می‌گوید: «خَلَقْتَنی» تو آفریدگار من هستی. انبیاء را قبول داشت. چون گفت: به انبیاء کاری ندارم. معاد را قبول داشت. چون گفت: خدایا عمرم را تا روز قیامت طولانی کن! پس پیداست که به روز قیامت عقیده دارد. شیطان اصول دینش خوب بود، فقط گیرش این بود که تکبر داشت و نتوانست حقیقت را درک کند. «یَطْبَعُ اللَّهُ عَلى‏ کُلِّ قَلْبِ مُتَکَبِّرٍ جَبَّارٍ» (غافر/35) خدا بر دل‌های افراد جبار مهر می‌زند. چون این آقا متکبر است. یعنی دلش حق را می‌بیند ولی قبول نمی‌کند.

عجب چیست؟ تکبرچیست؟ بد نیست این را هم در نیم دقیقه بگویم. عجب این است که آدم در درون خودش، خودش را خوب می‌داند ولی کار به بیرون ندارد. تکبر این است که خودبینی خود را به بیرون هم می‌فروشد. یک وقت آدم معتقد است که در عالم مثل من نیست. من خیلی خوب هستم. چهار تا دیگر مثل من باشند دنیا اصلاح می‌شود، یک چنین عقیده کاذبی نسبت به خودش دارد. این را عجب و غرور درونی می‌گویند. تکبر عمل بیرونی است. یک وقت می‌خواهد آن باور کاذبش را هم به دیگران تحمیل کند. عجب درونی است. تکبر عکس العمل بیرونی است. تقریباً این خودبینی‌‌ها مانع حرکت هم هست.

یادتان هست مثل آن اسب را برایتان زدم. یک کسی سوار اسبی بود و داشت می‌رفت. به یک نهر آبی رسید. نهرهم نیم متر آب داشت. اسب ایستاد و آن شخص هم داخل آب رفت و شروع به کشیدن اسب کرد. دید اسب نمی‌آید. از پشت اسب رفت و شروع به زدن اسب کرد. دید اسب راه نمی‌رود. یک سیخ برداشت و به زیر شکم اسب زد. هر کاری کرد اسب از جایش حرکت نکرد. مرد حکیمی نشسته بود و صحنه را تماشا می‌کرد. گفت: یک چوب بردار، آب را گلی کن می‌رود. مرد اسب سوار آب را گل آلود کرد و اسب از آب گذشت. آنطرف آب که رسید گفت: خدا خیرت بدهد این چه کاری بود. فلسفه‌اش چه بود؟ گفت: اول آب تمیز بود، اسب در آب عکس خودش را می‌دید. چون خودبین بود و خودش را در آب می‌دید و پا روی هوس خودش نمی‌گذاشت. کسی که پا روی خودش نگذارد، حرکت نمی‌کند. مانع شناخت حق این است. مثال، مثال خوبی است. تمام توقف‌ها بخاطر خودبینی است. آقا بلند شو برویم. چرا من بیایم او باید بیاید. می‌گوئیم پا شو برویم می‌گوید من سیدم او شیخ است. من دیپلم هستم او سیکل است. من دانشجویم او دیپلم است. من تاجرم او کاسب است. من اربابم او رعیت است. یعنی این حرف‌ها برای ما بت شده است و به ما شخصیت کاذب داده است. پیغمبراسلام به عیادت بچه‌ها می‌رفت. اگر خواستید حق را بشناسید باید خودتان را پاک کنید. و تقوی هم مهم است

2- هوس طمع- افرادی حقوق بگیر هستند. چون حقوق بگیرند، وقتی خلاف می‌بینند، می‌ترسند حق را بفمند یا بگویند. می‌ترسند حقوقشان قطع بشود. آن چیز که لب ایشان را بسته است حقوق ایشان است. طمع باعث می‌شود که انسان حق را نگوید. و لذا گاهی یک چیزی زیاد است. به شما یک گوشتی می‌دهند می‌گویند تقسیم کن، شما کبابی‌های آن را برای خود برمی‌داری و بقیه را به دیگران می‌دهی، یعنی طمع کباب نمی‌گذارد که شما حقیقت را درک کنی. مثلاً این کباب را به یک مریض بدهیم. چون میل داری. طمع حقوق، طمع مدال و ... طمع از چیزهایی است که نمی‌گذارد انسان حقیقت را بفهمد.

3- هوس غضب - یکی از موانع غضب است. غضب هم نمی‌گذارد آدم حق را بفهمد. نمی‌گذارد انسان تفاهم کند. من مثلاً دیگر به فلان شخص نگاه نمی‌کنم. این چه تصمیمی است که گرفتی؟ حضرت علی علیه السلام حضرت فرمود: هر وقت غیض کردی و غضب کردی، تصمیم نگیر! مثلاً الآن می‌روم هر چه دارم می‌فروشم. یک وقت می‌بینی دو نفر سال‌ها با هم قهرند، می‌گوئیم حالا دیگر بس است، صلح کنید، مگر شما آدم نیستید؟ مگر شما سنگید؟ می‌گوید نه من گفتم دیگر به او نگاه نمی‌کنم. دیگر نباید به او نگاه کنم. آیا این‌ها آدمند، جانورند، زندگی را چه معنا می‌کنند؟ معنای زندگی یعنی انسانیت. من گفتم باید اینچنین بشود! خوب این که انسانیت نشد. مثلاً شما با یک کسی بد هستید، یک کس دیگری به شما می‌رسد و می‌گوید فلانی خطش خوب است، می‌گویی: برو پی کارت! خط به چه درد می‌خورد؟ اگر خط او خوب است بگو بله خوب است. آنچه که حق است قبول کن. ما چون از یک جایی دق دلی داریم، آنچیزی را هم که حقیقت است، قبول نمی‌کنیم.

امام صادق با شاگردانش نشسته بود، یک کسی آمد و با امام و شاگردانش مباحثه کرد. وقتی مباحثه تمام شد و رفت امام صادق از شاگردهایش انتقاد می‌کرد. به یکی از شاگردهایش گفت: تو از بس ناراحت بودی، حرف‌های حقش را قبول نمی‌کردی. گاهی یک کسی با کس دیگری سر یک مسئله بد است، دیگر جنس هم از او نمی‌خرد و حال آنکه جنس خوب را فلانی دارد، چون من با او بد هستم ماست او را هم نمی‌خورم. ماست و نان او که خوب است. بسیاری از وقت‌ها حقیقتی است منتها از او ناراحتم و بخاطر اینکه از او ناراحتم گوش به حرف حقش نمی‌دهم.

گوینده خوبی فلان محل آورده‌اند! می‌گوئیم چون ما با آن محله سر آب دعوا داریم، پای سخنان واعظش هم می‌شینیم. گوش به حرف حدیث نمی‌دهد، بخاطر اینکه سر آبیاری با هم دعوا کرده‌اند. از این نمونه‌‌ها فروان است.

رسول اکرم از افرادی که می‌دانست چه کاره هستند و دلش درد می‌کرد، در عین حال یک پست‌هایی به آنها می‌داد. مثلاً ولید یک آدم ناجوری بود، منتهی گاهی وقت‌ها یک پستی هم به او می‌دادند، بخاطر اینکه در آن رشته تخصص داشت.

4- لجاجت - مسئله دیگر لجاجت است که نمی‌گذارد آدم حق را بفهمد. «وَ إِنْ یَرَوْا آیَةً یُعْرِضُوا وَ یَقُولُوا سِحْرٌ مُسْتَمِرٌّ» (قمر/2) نزد رسول اکرم(ص) آمدند و گفتند: یا رسول! این ماه را دو قطعه کن، اگر دو نیم کردی ما به تو ایمان می‌آوریم، دو تا شدن ماه محال نیست. قدرت شما خشت را دو تا می‌کند، قدرت پهلوان سینی مسی را دو تا می‌کند، قدرت خدا ماه را دو نیم نمی‌کند؟ آن کسی که آفرید دو تا کردن هم برایش آسان است. مگر شما نمی‌گوئید سنگهایی از کرات آسمانی جدا می‌شود؟ اگر یکذره جدا می‌شود، یکذره بیشتر هم از آن جدا می‌شود. «اقْتَرَبَتِ السَّاعَةُ وَ انْشَقَّ الْقَمَرُ» (قمر/1) ماه دو نیم شد. ماه را دیدند که دو نیم شد و بهم چسبید. «وَ إِنْ یَرَوْا آیَةً یُعْرِضُوا وَ یَقُولُوا سِحْرٌ مُسْتَمِرٌّ» اگر هر آیه‌ای را ببینید می‌گویند سحر است.

مارکس یک جمله دارد. یک وقتی یک کسی به مارکسیست‌ها گفت: شما اگر این جمله را معنا کردید، ما مسلمان‌ها، همه مارکسیست می‌شویم و اگر همه نشوند خود من می‌شوم. گفت مارکس می‌گوید دین افیون ملتهاست. یعنی دین باعث می‌شود که ملت‌ها خوابشان ببرد. دین مردم را تحذیر می‌کند و به چرت وادار می‌کند. رهبر مارکسیست گفت دین باعث بدبختی ملت‌هاست. دین باعث رکود و خواب رفتن ملت‌هاست. ما در ایران 35 میلیون شاهد داریم که دین باعث خواب رفتن نبود که هیچ، باعث بیدارشدن هم بود. ما 35 میلیون شاهد داریم که مارکس دروغ گفته است. اگر می‌خواهید بگوئید غرض مارکس بعضی ازدینهاست پس چرا نمی‌گوئید بعضی از دین‌ها؟ پس چرا شعار آنجا را اینجا می‌آورید؟ اگر می‌گوئید مارکس کینه از مسیحت داشته است، چرا دین در ایران را متهم می‌کنید؟ (گنه کرد در روم آهنگری *** به شوشتر زدند گردن مسگری) او از آنجا ناراحت است، چرا چوبش را در سر ایران می‌زند؟ یا مغرض هستید یا نادانید یا لجوج هستید و بعضی از شما هم بی‌خبرید. من روی سخنم با بی خبرهاست. ‌ای بی‌خبر‌ها! رئیستان سرنگون شد. نه این حرفش همه حرف‌هایش همینطور است. اگر نگوئیم همه حرف‌هایش بسیاری از حرف‌هایش اینطور است. گاهی خدا می‌خواهد و بعضی از مهره‌های درشت، یک حرف‌هایی، رسوا می‌زنند، که آدم فکر چطور اینگونه شد؟ کوه هر چه قدر بلندتر باشد دره‌اش بهمان مقدار گوتراست. آدم هر چه بزرگتر باشد اشتباهات بزرگ هم می‌کند. مثلاً آقای (راسل) دانشمند بزرگی است که همه قبولش داریم. مارکس را هم به دانشمندی قبول داریم. منتها تسلیم او نمی‌شویم. مثلاً راسل می‌گوید که: ما یکزمانی نشسته بودیم و خداپرست بودیم، فکر می‌کردیم که همه چیز را خدا ساخته است. بعداً همینطور که مشغول فکر بودم، گفتم: همه چیز را خدا ساخته، در فکر رفتم که خدا را چه کسی ساخته است؟ و در آن ماندم. چون سر در نیاوردم دست از خدا کشیدم و مادی شدم. حالا مادیون چه می‌گویند؟ می‌گویند: همه چیز از ذرات طبیعت است (که قدیم می‌گویند آب و باد و خاک و آتش) و امروز می‌گویند همه چیز از صد و چند عنصر است. می‌گوئیم: آقای راسل! شما گفتی همه چیز از خداست، پرسیدی خدا از کجاست؟ در جوابش ماندی و دست از خدا کشیدی، حالا می‌گویی همه چیز از ماده است! بگو ببینم ماده از کجاست؟ می‌گوید ماده بوده است. خوب ما هم می‌گوئیم خدا بوده است. اگر بناست که ماده از قدیم باشد، خوب خدا هم قدیم است. خوشا به انصاف تو! یک قدیم با شعور را قبول نکردی و رفتی صد قدیم بی شعور قبول کردی؟ از زیر باران زیر ناودان رفتی؟ خوب اگر بناست که بگویی بوده و قدیم است، یک بوده قدیم قبول کردنش راحت‌تر است، نسبت به صد تا بوده جدید. می‌بینی بزرگانمان واژگون می‌شوند. منتهی در هرچه واژگون نشدند قدمشان روی چشم. اما در آنجا که واژگون شدند ما گوش به حرفشان نمی‌دهیم. خلاصه اگر جذب شوید بدبخت می‌شوید. لجاجت باعث می‌شود که انسان حق را نپذیرد.

یک کسی سوار شتر بود وارد پایتخت معاویه شد. یکنفر او را هل داد و پائین انداخت و افسار شتر را گرفت و گفت شتر مال من است. دعوا را به دادگستری بردند. عرب به شترماده ناقه می‌گوید، به شتر نر جمل می‌گوید. این طرف رسید و گفت ناقه مال من است (کسی که افسار را گرفته بود) گفتند: شاهد؟ صاحب شتر گفت: من در این شهر غریبم و کسی مرا نمی‌شناسد که شهادت بدهد. کسی که افسار شتر را گرفته بود رفت و چند نفر شاهد آورد و گواهی دادند که شتر مال اوست. بعد صاحب شتر رفت نزد معاویه و گفت: این چه مملکتی است و این چه پایتختی است؟ این چه دادگستری است؟ و شرح ماوقع را داد و گفت حالا شما چه دستوری می‌دهید؟ معاویه گفت: نخیر! ناقه مال همان آقاست. صاحب شتر گفت آقای معاویه حالا که شتر ما رفت. یک تقاضا دارم. لطفاً نگاه کنید به زیر شتر و ببینید نر است یا ماده؟ معاویه گردنش را خم کرد دید شتر نر است. گفت خوب درست است ما گواهی دادیم شتر ماده مال طرف دیگر است اما این نر است. دید کار خراب شد افتاد روی دنده لجاجت، لجاجت باعث می‌شود که آدم زیر حقیقت بزند.

نمونه این را در رژیم قبل هم داشتیم. یکبار معاویه هوس کرد چهارشنبه نماز جمعه بخواند هر چه گفتند نماز جمعه مال روز جمعه است، امروز چهارشنبه است! گفت هر زمانی که معاویه دستور صادر کرد. ما مقرر فرمودیم که چهارشنبه نماز جمعه بخوانیم. در اینگونه موارد تاریخ تکرار می‌شود. باید این روزنامه را تأیید کرد، باید آن روزنامه را کوبید. روی لج نیفت! روزنامه را بخوان و فکر کن. هوس را کنار بگذار. تکبر را هم کنار بگذار. چشمداشت هم نداشته باش که بیرونم کرده و چه کسی من را راه داده است. یعنی الآن خیلی از ما از آن اداره‌ای که حقوق می‌گیریم، می‌گوئیم اداره خوبی است و از آن اداره دفاع می‌کنیم. اگر من در فرهنگم، گفتند: فرهنگی‌ها بد هستند! دفاع می‌کنم. اما اگر فرد وزیر فرهنگ یا رئیس فرهنگ من را از اداره فرهنگ بیرون کرد، بعد دیگر هر چه فحش بدهند دفاع نمی‌کنم. تا در اداره هستم دفاع می‌کنم. تا اداره دیگر رفتم (وضعیتم، موضعم عوض می‌شود) دیگر دفاع نمی‌کنم. هوس‌ها را کنار بگذاریم. «أَ لَمْ یَأْنِ لِلَّذینَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِکْرِ اللَّهِ» (حدید/16) دختر‌ها و پسرها‌! ای کسانی که پای تلویزیون نشسته‌اید! نمی‌دانم طرفدار چه کسی هستید. طرفدار هرکس که می‌خواهی باش، ولی بین خودت و خدای خودت بین خودت و وجدان خودت در انتخاب کردن هوس را کنار بگذار. من و تو بالاخره می‌میریم سوال از ما می‌کنند که پای پرچم چه کسی سینه زدی؟ هیزم برای کدام تنور آوردی؟ گرداننده کدام دار و دسته و دستگاه بودی؟ هر گروهی را می‌خواهی تأیید کنی، تأیید کن، به چند شرط:

1- در انتخاب هوس نداشته باش

2- در انتخاب تکبر نداشته باش.

3- در انتخاب طمع نداشته باش.

4- آدم نباید ریاست طلب باشد.

خیلی‌‌ها گفتند حالا که ما را فلان جا راه ندادند، می‌رویم جایی که راهمان بدهند و به ریاست برسیم. این ریاست طلبی است. یک کسی به یک جایی رسیده بود که چند تا آفتابه بود. مستراح عمومی بود. آفتابه‌‌ها هم بیرون بود و هر کس می‌رفت تو برای آفتابه یکقران می‌داد طرف کلاهش را کشیده بود روی دماغش و یک چوب دراز هم دستش گرفته بود و هر کس می‌خواست آفتابه را بردارد صدا می‌زد و با چوب اشاره می‌کرد که آن یکی آفتابه را بردار هر کس هم می‌خواست آن یکی را بردارد، می‌گفت: این یکی را بردار! ما به او گفتیم همه آفتابه‌‌ها که شکل و نرخ و آبش یک جور است، ما نفهمیدیم فلسفه این کار تو چیست؟ یکی گفت آقا این مدتی بوده است که دلش می‌خواسته رئیس بشود، جایی گیرش نیامده، این طرف یک صندلی گذاشته و پای آفتابه‌‌ها نشسته به دیگران دستور می‌دهد. گاهی واقعاً همینطور است. یک کسی را می‌بینی می‌رود جزء یک هیئتی و یک جلسه قرائتی و یک حزبی می‌شود، می‌گوئیم: آقا چرا رفتی؟ می‌گوید ما را آنجا تحویل نگرفتند، آمدیم اینجا که تحویلمان بگیرند. این را نمی‌شود مکتب گفت. هر راهی را می‌خواهی قبول کنی، قبول کن به شرط اینکه هوس بر توحاکم نباشد، تکبر نباشد. طمع به ریاست و پول نباشد. یعنی من امروز بگویم تلویزیون خوب است، اگر برنامه مرا پخش می‌کند، اما اگر برنامه مرا قطع کنند، شروع به فحش دادن به تلویزیون کنم، این غلط است. این دیگر طرفداری از تلویزیون نیست. طرفدار هوی و هوس خودم هستم. حوزه علمیه خوب است به شرطی که شهریه من را بدهد. اما اگر فردا گفتند: شهریه فلانی قطع شد! شروع کنم به بد و بیراه گفتن به حوزه علمیه. به شرطی که طمع به ریاست و مقامی نداشته باشم، به شرطی که غضب نداشته باشم، به شرطی که لجبازی نداشته باشم، اگر از این‌ها دور شوید، شما حقیقت را می‌شناسید. آرزو‌ها هم مانع است. آرزو‌ها هم مانع شناخت حقیقت است. پدر دختر می‌بیند دخترش را به یک جوانی می‌دهد، می‌گوئیم: آقا این جوان کمالی ندارد، چرا دخترت را به او دادی؟ می‌گوید: پدر جوان پولدار است. ببینید میل به آرزو و جیب پدر پسر مانع حقیقت است. دخترش را به آرزوی اموال بدبخت می‌کند. آقا ایشان کمالی ندارد که اینطور به او احترام می‌گذاری؟ می‌گوید: خوب زور دارد. قرآن می‌گوید «یُنادُونَهُمْ» (حدید/14) جهنمی‌‌ها روز قیامت می‌گویند «أَ لَمْ نَکُنْ مَعَکُمْ» (حدید/ 14) ای خوب‌ها ما با شما نبودیم. حالا اینجا سرنوشتمان دو تا شده، کمکمان بکنید! می‌گویند: چرا؟ «وَ لکِنَّکُمْ فَتَنْتُمْ أَنْفُسَکُمْ وَ تَرَبَّصْتُمْ وَ ارْتَبْتُمْ» حالا یکی از آن‌ها این است «وَ غَرَّتْکُمُ الْأَمانِیُّ» شما‌ها از حق بخاطر آرزو دور شدید. آقا شاگردی فلانی را نکن، این آدم خطرناکی و ظالمی است، کمک به ظلم حرام است. می‌گوید: می‌دانم آدم بدی است و شغلش هم بد است، اما ما دو سال اگر شاگردیش را بکنیم، بعد دستمان را یکجا بند می‌کند، آدم باید زرنگ باشد. بخیال اینکه دستمان را یک جا بند می‌کند، می‌داند گناه و ظلم است ولی آرزوی اینکه دو سال دیگر دستش را به جایی بند می‌کند، پیش او کار می‌کند.

سلام! مخلصم! خدا سایه‌ات را از سر من کم نکند!!! می‌گوئیم ایشان چه کسی بود؟ می‌گوید ما باید این‌‌ها را نگه داریم، یکبار می‌بینی یک تختخواب می‌خواهیم، ایشان تلفن می‌کند مریضخانه یک تختخواب برای ما خالی می‌کند. از حالا به یک ناکس احترام می‌گذارد، بخاطر اینکه آرزو دارد یک روزی دردی از دلش بردارد. ببینید آنچه نمی‌گذارد ما حقیقت رابفهمیم این هاست. والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته.

کد خبر 186518
منبع: همشهری آنلاین

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز